loading...
سرزمین عشق
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
gt 0 110 amin2007r
امین آنلاین بازدید : 44 جمعه 15 مهر 1390 نظرات (0)

* درِ خانه ی کسی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی بركند و به خانه میبرد.

گفتند چرا در مسجد بركنده ای؟ گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،

دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.

*****************

* شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی

و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟

گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.

*****************

* درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود

گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمك. گفت: نیست.

گفت: كوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.

گفت: چنین كه من حال خانه ی شما می بینم، 10خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.

*****************

* خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد

خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چكار داری؟ گفت: نردبان می فروشم.

گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر كجا كه خواستم میفروشم.

*****************

*ظریفی مرغی بریان در سفره ی بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمیخورد.

گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.

*****************

*شخصی دعوی نبوت كرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید كه معجزه ات چیست؟

گفت: معجزه ام این كه هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است.

چنانكه اكنون در دل همه میگذرد كه من دروغ می گویم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 180
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 193
  • بازدید سال : 759
  • بازدید کلی : 11,829